اینکه به تو نمیرسم حرف تازه ای نیست مسیر امدن . رفتن تو را آنقدر آمدم و دست خالی برگشتم که کفشهایم از التماس نگاهم شرمنده شدنداین که دیگر نمی آیی و من بیهوده این لحظه های خسته ملول را انتظارمیکشم تا شاید فردایی بیاید که تو دوباره برگردی چیز کمی نیست و تو هیچگاه برنمیگردی تا ببینیاین که هیچ کس نمیداند من در انتهای سکوت حنجره ام آوازهای قدیمی تو رابه سوگ نشسته ام ولحجه دروغین نفرتم روی لحظه های خوش گذشته امچنبر زده درد کمی نیستخورشید هیچ گاه در سرزمین یخبندان قلب تو طلوع نکرد نتابیدو دریاچهقطبی چشمان تو را آب نکردهیچ پرنده ای روی شاخه های دلت ننشست نخواند ونپرید و من بیهوده درانتظار آخرین معجزه بودم و چه دیر فهمیدم.....؟ رهگذر شبهای دلتنگی...